پنج مهر همیشه برای من یادآور همه چیز هایی خواهد بود که میتونستم داشته باشم و ندارم!
شاید یه روز، مثل پنج مهر، توی یه عصر پاییزی، با یه نسیم خنک، دوباره داشتن تورو تجربه کنم!
شایدم نه!
داستان پنج مهر داستان اولین بار دوستت دارم گفتن یا شنیدنه.
داستان یک شروع شیرین هر چند سخت.
داستان یه تجربه تازه توی زندگی من.
سومین 25 درصد از سال شمسی، در نگاهی غمگین ترین و در نگاهی شاد ترین فصل زندگی من بوده.
اگه از شیرینی اش بخوام بگم، نگاهی عمیق به خاطراتمون منو به 5 مهر و 8 آبان بر میگرداند.
پنج مهر همیشه برای من یادآور همه چیز هایی خواهد بود که میتونستم داشته باشم و ندارم!
شاید یه روز، مثل پنج مهر، توی یه عصر پاییزی، با یه نسیم خنک، دوباره داشتن تورو تجربه کنم!
شایدم نه!
چند وقتیه که دیگه واقعا از زندگی بریدم!
حوصله ادامه دادن ندارم! حتی اگه مطمئن باشم آخر راه موفقیته.
بدون تو هیچ معنی ای نداره و نخواهد داشت!
هرچند خیلی دیر متوجه شدم چه جواهر ارزشمندی رو از دست دادم، اما این، عشق من به تو رو روشن کرد.
یادم نمیاد قبل از این، هیچ وقت اینقدر خواسته باشمت، عاشقت باشم و دلم واسه بودن با تو بتپه.
اخرین سنگری که از من در مقابل همه ی مشکلات روحی و جسمی محافظت میکنه امید به دوباره دیدن تو، شنیدن صدات و با تو بودنه!
همه امید های دیگه از بین رفتن.
امید به موفقیت، امید به پیشرفت، امید به تغییر بزرگ مثبت!
اما تنها چیزی که هنوزم باعث میشه هر روز صبح از خواب بیدار بشم و این زندگی مزخرف رو تحمل کنم امید به با تو بودنه دوباره س.
شاید غیر ممکن باشه. اما این فقط یه شایده.
پنج مهر امسال، عصر جمعه هم بود! چه ترکیب غم انگیزی!
کاش.
کاش بودی.
زندگیم روی یه روال خسته کننده افتاده!
هر روز، ناامید از همه ی دنیا! خسته از همه ی مشکلات کوچیک و بزرگ! و بی حوصله تر از غروب
داستان پنج مهر داستان اولین بار دوستت دارم گفتن یا شنیدنه.
داستان یک شروع شیرین هر چند سخت.
داستان یه تجربه تازه توی زندگی من. من کم تجربه. من بی احساس. منی که زاویه دیدم اونقدر تنگ بود که به جای دیدن و بدست آوردن تمام گنجی که در اختیارم بود فقط از دور به دنبال سایه ش بودم.
داستان 8 آبان هم فرق چندانی با 5 مهر نداشت. تفاوتش این بود که 8 آبان رابطمون رو نزدیکتر و محکمتر کرد هرچند اون هم با سختی هایی همراه بود.
بگذریم از شرایط سختی که هر دو داشتیم.
اما پاییز فقط این نبود.
شب های پاییزی ما پر بود از قدم زدن های طولانی زیر نور ماه و صحبت و وقت گذرونی . نسیم خنک پاییزی و صدای خش خش برگ ها.
یاداوری این خاطرات ناراحت کننده س برام. ولی آخرین سنگر من برگشتن به این شب ها و روز هاست. تنها امیدی که من رو زنده نگه میداره.
البته پاییز همیشه هم شیرین و خوب نموند و بالاخره . اون روی تلخشو بهمون نشون داد.
البته نامردیه اگه بگم مشکل از پاییز بود. واقعیت اینه که مشکل از بلند پروازی و حماقت من بود.
الان حاظرم هر کاری بکنم تا برگردم به دو سال قبل و از همون لحظه همه چی رو تغییر بدم.
ولی برگشت در زمان ممکن نیست.
نیمه آذر سال قبل به خاطر غرور، خودخواهی، حماقت، نادیده گرفتن واقعیت زندگیم و برای ظاهرا رسیدن به چیزای بزرگتری که اصلا از اول بخاطر خود تو بود، تورو از دست دادم.
اون موقع متوجهش نبودم. فکر میکردم دارم برای هدف بزرگتری میجنگم و از دست دادن تو موضوع مهمی نیست.
اما چند ماه بعد همه چیز تغییر کرد.
داستان اینکه چی شد بعد از اون بمونه برای همون فصل و همون موقع تا بگم.
حرفم این بود که پاییز طعم تلخی رو به من چشوند که هنوزم که هنوزه فراموش نشده و هر روز تازه تر از قبل و تلخ تر از اون روزاس.
درباره این سایت