جنگ اعصاب
صبح به صبح بیدار
تمام شب بی خواب
مغز بیمار
خسته از جنگ، خسته از کار
راه مرگ هر روز
مسیر زندگیمان بود
کارمان این است، مرگ تدریجی
دود ماشین و، پیچ های پی در پی
خسته از تکرار، خسته از مردم
حس تو این است، از همه عقب ماندی
راه برگشتی نیست، پیر و بی هدف ماندی
مرگ تلخ است اما
راه دیگر چیست؟
جز به بیهودگی رفتن
جز به روح خود را کشتن
نه دگر قلب و، نه دگر احساس
نه کمی عشق و، ذره ای اخلاص
همه شان را کشتند، همه شان را بردند
آنچه باقی مانده، یک دل افسرده
خسته از آدم ها، خون دل ها خورده
چاره ای جز این نیست
عاشقانه باید مرد
مرگ من با این عشق
هوش من از سر برد، خستگی ها را شست، تا ته این راه، با عشق باید مرد
جنگ اعصاب است، زهر تلخ صبحگاهی
مرگ احساس است، طعم تلخ عصر پاییزی
همه شب یاد تو، شده لالایی
همه شب در رویا، با تو هستم تا صبح
هردومان خوشحالیم، زندگی شیرین است
و صدایت هر شب
مینوازد گوشم
تا خود صبح انگار
در بهشتم با تو
لحظه ای بعد اما
این نوای بُرّنده
تیک تاک یک ساعت
زنگ بی قرار یک گوشی
این آلارم وقت نشناس
همچنان یک خروشان موج
زندگیمان را برد
عاشقی مان را برد
دست ها مان را برد
چشم ها مان را برد
نور خورشید و پنجره، چشمهایم
یک نوازش از این صبح
سردی صبح پاییزی
تلخی صبحی دیگر
جنگ اعصابی دیگر
باز تکراری دیگر.
ح.ص ۲۳ مهر ۹۸
امید، بزرگترین اشتباه این بشر
و مرگ، راه و چاره، سیم و رز
زمان، نمک به زخم و دشنه در پشت من
دشمنان، دست در دست هم
کنار هم، پا به پا، چکمه روی پشت ما
خدا نگاه میکند
صدای ما به او نمیرسد
صدای پشت صحنه ایم
نویز بی خطر
صدای پس زمنیه ایم
صدای باران، بوق ماشین
صدای پای رهگذر
صدای آب چشمه ایم
خدا نگاه میکند
دشمنان به صف
تشنه بر خون ما
قطره قطره میچشند
و ما برای زندگی،
تلاش میکنیم، دست و پنجه نرم میکنیم و مرگ خود، مرگ رویای خود، مرگ یک عشق یکتا، مرگ هر چه خواستیم
چشم هایمان، پر شده ازین همه مرگ
پر شده ز خاک
انتهای این مسیر پر اشتباه
زندگی با امید
بزرگترین اشتباه ما
لحظه لحظه مرگ ما، مرگ رویای ما، خنجری است، میان قلب زخم خورده مان
شکسته ایم
صدایمان، صدای فریادمان
به گوش هیچکس نمیرسد
در این میان
میان این همه رنج و درد
میان این، بی عدالتی
میان شهر پر ز جان به لب رسیده ها
میان کودکان کار
میان دختران زخم خورده و کارگر
میان درد های یک پدر
میان زخم های قلب مادران
میان جنگ یک پسر برای زندگی برای رشد برای رفع این بردگی
میان این مردم به فاک رفته
خدا فقط نگاه میکند .
ح.ص - 21 مهر 98
اصلا حس عجیبی است گوش کردن به موزیک.
گاهی حالت را خوب میکند گاهی بد.
همان آهنگ.
خاطراتی را زنده میکنند که یاداوری شان فقط زجرت میدهند با این حال نمیتوانی جلوی خودت را بگیری.
زجر میکشی اما دوست داری این موزیک را تا آخر بشنوی و همه خاطرات را به یاد بیاوری.
خاطراتی که امروز دیگر فقط میتوانی به آنها فکر کنی. و همین فکر آنقدر روح و جسمت را آزار میدهد که به مرز خودکشی و ناامیدی مطلق میرسی.
اما دست از شندین آن نمیکشی.
ما از آزار روحی خود لذت نمیبریم.
چاره ای نداریم.
تفاوتی نمیکند که امروز دچار افسردگی شده اید، مشکل مالی دارید، ورشکست شده اید و یا هر نوع مشکل بزرگ و کوچک دیگر دارید.
در دنیا یک اصل ثابت وجود دارد و آن این است که همیشه یک مشکل بزرگتر وجود دارد.
بخشی از این مشکلات بزرگتر، مشکلاتی هستند که برای عزیزانمان بوجود می آیند.
اگر شما کسی را دوست داشته باشید، خواه از اقوام درجه یک شما باشد یا دوست دخترتان باشد و یا هر کس دیگری، زمانی که برای این اشخاص مشکلی بوجود می آید، آن مشکل شما را بیشتر از مشکلات خودتا آزار میدهد.
حقیقتش نمیدانم علت این پدیده چیست یا حداقل در این لحظه چیزی به ذهنم خطور نمیکند اما میدانم که چنین شرایطی بار سنگینی روی دوس انسان میگذراند.
کمر انسان را میشکنند.
.
ترکیب مشکلات، سختی آنها را چند برابر میکند. مثل حاصلضرب. 20 و 30 دو عدد کوچک هستند اما حاصلضرب آنها 600 می شود.
هر مشکلی که اضافه میشود باید همراه آن تحمل انسان هم چندین برابر شود.
واقعیت این است که نمیگویم همه مشکلات با پول حل میشوند ولی اگر پول کافی باشد هیچ مشکلی بوجود نمی آید که بخواهد نیاز به حل داشته باشد.
دیگر دعوای خانوادگی بوجود نمی آید که بخواهد به یکی از اعضا شوک عصبی وارد شود و خب دیگر پول کار زیادی نمیتواند بکند.
در چنین شرایطی در ابتدا نیاز نیروی انسانی و احساس و همدردی و امثال این چیز ها نیاز است اما در ادامه و پس از طی مراحل اولیه پول میتواند در تسریع بهبود شرایط روحی شخص و خانواده و البته پیشگیری از تکرار اینگونه مسائل نقش مهمی داشته باشد.
.
به طور کلی انسان قابلیت های بسیاری دارد که از آن بی خبر است. یکی از این قابلیت ها همین تحمل است. از ماهیتش خبر ندارم. اما میبینم که چه بلاهایی به سرمان می آید. با چه مشکلات مختلفی خودمان و نزدیکانمان رو به رو میشویم و میشوند. اما هر بار تحمل میکنیم و تحملمان افزایش پیدا میکند.
.
یک وقت هست ادم مشکلی دارد که مقطعی است. بسیاری از مشکلات از این دست هستند. در مقطعی از زمان با یک یا چند مشکل رو به رور هستی و وقتی از آن مقطع خارج می شوی مشکل به گونه ای حل و فصل میشود.
اما مشکلاتی هستند که مقطعی نیستند. مثل یک خط ممتد از یک جایی به بعد در زندگی به دنبال ما می آیند.
گاهی مقصر بوجود آمدنش حتی ممکن است خود شخص ما باشد. خب ک.ی.ر به فرق سرمان بخورد با این زندگی های ت.خ.م.ی مان.
این مشکلات مارا دنبال میکنند و لحظه ای مارا رها نمیکنند. گاه و بیگاه وجود ازار دهنده شان را به ما یاداوری میکنند.
این مشکلات از هر چیزی ازار دهنده ترند. علتش هم این است که به صورت ممتد مارا از م.ق.ع.د مورد گ.ا.ی.ش قرار می دهند.
.
در مورد این موضوع که مقصر انواع مشکلات ما کیست بعدا خواهم نوشت.
امروز بیشتر خود مشکلات مد نظرم هستند.
واقعیت این است که من خودم همیشه جزو قشر متوسط و متوسط به پایین از لحاظ مالی بوده ام و از سختی های مشکلات مالی آگاهی هایی دارم اما هیچوقت در سطح پایین جامعه نبوده ام. با این حال همه ما اشخاص زیادی را در چنین شرایطی دیده ایم اما تا زمانی که خودمان یا یکی از عزیزانمان در چنین وضعیتی نباشد نمیتوانیم درک درستی از تلخی هایش داشته باشیم.
.
گاهی با خودت میگویی، ای بابا بس است دیگر. بمیریم برویم جهنم اصلا. دیگر نخواستیم این دنیارا . این همه فشار روحی و جسمی. بابا مگر ما چقدر تحمل داریم. اصلا میرویم جهنم خودمان ملاقه سرب مذاب را میگیریم میریزیم توی حلق خودمان. میسوزیم و ذوب میشویم اما حداقل استرس و نگرانی نداریم دیگر.
این همه افسردگی. این همه استرس. این همه نگرانی. این همه فشار روحی. این همه بیماری های روانی که در طول این سال ها دچارشان شدیم ولی به روی خودمان نمی آوریم.
خسته شدیم.
بگذارید بمیریم. راحت تریم.
یا حداقل یک چند میلیون دلاری بدهید برویم پی کارمان.
بخشی را میدهیم به عزیزانمان تا از این وضعیت ت.خ.م.ی خلاص شوند و ما هم آرامش داشته باشیم و نگرانشان نباشیم. همیشه ببینیم شاد و خوشحال هستند و ما هم خب در نتیجه اش خوشحال و شاد شویم.
باقیش را هم میرویم دست یک نفر را میگیریم باهاش میرویم آن سر دنیا زندگی مان را میکنیم.
یکمی هم سرمایه گذاری میکنیم. فکر آینده باشیم بالاخره ولی زیاد خودمان را درگیرش نمیکنیم.
ک.ی.ر توی این زندگی واقعا.
.
نمیدانم این نوشتن در خود چه دارد که اینقدر به حال آدم کمک میکند.
باز خوب است ما امکان همین کار را هم داریم. خیلی ها که همین کار را هم نمیتوانند بکنند.
.
پنج مهر همیشه برای من یادآور همه چیز هایی خواهد بود که میتونستم داشته باشم و ندارم!
شاید یه روز، مثل پنج مهر، توی یه عصر پاییزی، با یه نسیم خنک، دوباره داشتن تورو تجربه کنم!
شایدم نه!
داستان پنج مهر داستان اولین بار دوستت دارم گفتن یا شنیدنه.
داستان یک شروع شیرین هر چند سخت.
داستان یه تجربه تازه توی زندگی من.
سومین 25 درصد از سال شمسی، در نگاهی غمگین ترین و در نگاهی شاد ترین فصل زندگی من بوده.
اگه از شیرینی اش بخوام بگم، نگاهی عمیق به خاطراتمون منو به 5 مهر و 8 آبان بر میگرداند.
پنج مهر همیشه برای من یادآور همه چیز هایی خواهد بود که میتونستم داشته باشم و ندارم!
شاید یه روز، مثل پنج مهر، توی یه عصر پاییزی، با یه نسیم خنک، دوباره داشتن تورو تجربه کنم!
شایدم نه!
چند وقتیه که دیگه واقعا از زندگی بریدم!
حوصله ادامه دادن ندارم! حتی اگه مطمئن باشم آخر راه موفقیته.
بدون تو هیچ معنی ای نداره و نخواهد داشت!
هرچند خیلی دیر متوجه شدم چه جواهر ارزشمندی رو از دست دادم، اما این، عشق من به تو رو روشن کرد.
یادم نمیاد قبل از این، هیچ وقت اینقدر خواسته باشمت، عاشقت باشم و دلم واسه بودن با تو بتپه.
اخرین سنگری که از من در مقابل همه ی مشکلات روحی و جسمی محافظت میکنه امید به دوباره دیدن تو، شنیدن صدات و با تو بودنه!
همه امید های دیگه از بین رفتن.
امید به موفقیت، امید به پیشرفت، امید به تغییر بزرگ مثبت!
اما تنها چیزی که هنوزم باعث میشه هر روز صبح از خواب بیدار بشم و این زندگی مزخرف رو تحمل کنم امید به با تو بودنه دوباره س.
شاید غیر ممکن باشه. اما این فقط یه شایده.
پنج مهر امسال، عصر جمعه هم بود! چه ترکیب غم انگیزی!
کاش.
کاش بودی.
زندگیم روی یه روال خسته کننده افتاده!
هر روز، ناامید از همه ی دنیا! خسته از همه ی مشکلات کوچیک و بزرگ! و بی حوصله تر از غروب
داستان پنج مهر داستان اولین بار دوستت دارم گفتن یا شنیدنه.
داستان یک شروع شیرین هر چند سخت.
داستان یه تجربه تازه توی زندگی من. من کم تجربه. من بی احساس. منی که زاویه دیدم اونقدر تنگ بود که به جای دیدن و بدست آوردن تمام گنجی که در اختیارم بود فقط از دور به دنبال سایه ش بودم.
داستان 8 آبان هم فرق چندانی با 5 مهر نداشت. تفاوتش این بود که 8 آبان رابطمون رو نزدیکتر و محکمتر کرد هرچند اون هم با سختی هایی همراه بود.
بگذریم از شرایط سختی که هر دو داشتیم.
اما پاییز فقط این نبود.
شب های پاییزی ما پر بود از قدم زدن های طولانی زیر نور ماه و صحبت و وقت گذرونی . نسیم خنک پاییزی و صدای خش خش برگ ها.
یاداوری این خاطرات ناراحت کننده س برام. ولی آخرین سنگر من برگشتن به این شب ها و روز هاست. تنها امیدی که من رو زنده نگه میداره.
البته پاییز همیشه هم شیرین و خوب نموند و بالاخره . اون روی تلخشو بهمون نشون داد.
البته نامردیه اگه بگم مشکل از پاییز بود. واقعیت اینه که مشکل از بلند پروازی و حماقت من بود.
الان حاظرم هر کاری بکنم تا برگردم به دو سال قبل و از همون لحظه همه چی رو تغییر بدم.
ولی برگشت در زمان ممکن نیست.
نیمه آذر سال قبل به خاطر غرور، خودخواهی، حماقت، نادیده گرفتن واقعیت زندگیم و برای ظاهرا رسیدن به چیزای بزرگتری که اصلا از اول بخاطر خود تو بود، تورو از دست دادم.
اون موقع متوجهش نبودم. فکر میکردم دارم برای هدف بزرگتری میجنگم و از دست دادن تو موضوع مهمی نیست.
اما چند ماه بعد همه چیز تغییر کرد.
داستان اینکه چی شد بعد از اون بمونه برای همون فصل و همون موقع تا بگم.
حرفم این بود که پاییز طعم تلخی رو به من چشوند که هنوزم که هنوزه فراموش نشده و هر روز تازه تر از قبل و تلخ تر از اون روزاس.
امروز گفت و گوی جالبی بین من و دوستم در مورد یه موضوعی که چندتا پست اخیر در موردش هست اتفاق افتاد. بخش هایی از این گفت و گو رو در ادامه مطلب قرار دادم.
فرض کن یک روز تصمیم گرفته میشه که مالکیت زمین اشتراکی بشه
چطور همچین چیزی میتونه محقق بشه
در حالی که هر روز جمعیت در حال تغییره
چطور میشه اینکار رو انجام داد طوری که منجر به سوء استفاده و مشکلات دیگه نشه
خب ببین وقتی یه نفر میاد یه تعریفی ارائه میده
و سعی در پراکندن و گسترش اون داره باید این جور مسائل رو با جزییات مشخص کنه
مشکل دیگه اینه که ارزش زمین در همه مناطق یکی نیس
ببین سعدی
ما نمیتونیم بگیم
بچه ها ریاضیات لازمه زندگیه
باید یادش بگیرید
یکی از ما میپرسه ریاضیات چیه
میگیم مثلا علم حساب و کتاب
میگه چطور میشه حساب و کتاب کرد بگیم نمیدونیم
دوباره میرسیم سر خونه اول
که یک حکومتی باشه
که همه چیز رو در اختیار داشته باشه
از زمین و کار و .
و همه از اون تابعیت کنن
امروز میگه این زمین مال شماس
فردا با دو تا قانون ظاهرا منطقی و فلسفه و سفسطه میگه نه مال فلانیه
وقتی هدف من برای خودم نامشخص باشه، چطور میتونم به سمت اون هدف حرکت کنم؟
پس ارمانگرایی نباید کرد
باید به طور واضح مسائل رو بیان کرد و ذهن افراد رو پر نکرد از ایده هایی که عملی کردنش غیر ممکنه
چون دقیقا تکرار تاریخه
تاریخی که همه ازش می نالن
انقلاب هایی در تاریخ کشور های مختلف که همه ازش پشیمونن
مردمی که فقط دنبال پاره کردن زنجیر باشن
و ندونن بعدش کجا میخوان برن دوباره زندانی زنجیر های سفت و سخت تر میشن
مثالش اینه که توی یه کشتی گیر ای دریایی افتادی و غارتت کردن و با زنجیر بستنت.
زنجیر هارو پاره میکنی اما بلد نیستی از کشتی استفاده کنی و حتی کشتی رو هم میشکنی چون میخوای یه ساختار جدید ایجاد کنی ولی چون نمیدونی چیکار باید بکنی و هدفت و چگونگی برات مشخص نیس
روی تکه های چوب روی آب شناور میشی و به جای رفتن به ساحل دوباره گیر ای دریایی قوی تری می افتی
و همین روند تکرار میشه.
به نقل از یکی از دوستان، «در یک جامعه آرمانی، هر کسی به اندازه نیازش کار میکند»
افزایش قیمت ها هر روز برای این است که بیشتر و بیشتر کار کنید.
کاری که برای خود شما 1% سود و برای افراد خاص که در سطوحی بسیار بالاتر از شما قرار دارند 99% سود فراهم میکند.
شما باید بیشتر و بیشتر کار کنید تا از پس هزینه های بالای زندگی برآیید در حالی که هر لحظه از لذت ها و تفریحات زندگی شما کاسته میشود.
افزایش 200 درصدی قیمت ها و افزایش 10 درصدی حقوق یعنی در سال جاری شما ناچارید چندین برابر بیشتر کار کنید و در عین حال از تفریحات و حتی مخارج ضروری خود کم کنید. تا زمانی که بتوانید خود را با شرایط جدید وفق بدهید.
دوباره صبح
این بار پاییز
یک پاییز متفاوت
نسبت تمام 20 پاییز گذشته
صبحی دیگر
و افکار پریشان و سردرگم
در کوچه پس کوچه های ذهن
اشفته تر از قبل
چقدر سریع انسان میتواند تغییر کند
یک جمله، یک اتفاق، یک لحظه، یک شخص
میتواند به سرعت تغییرات عظیمی را در فرد بوجود آورد
هر روز نگاه ما به دنیا در حال تغییر می باشد، حداقل برای بعضی از ما.
و همین قابلیت تغییر سریع هر روز مرا بیش از پیش شگفت زده میکند.
تجربیات متعدد از سطوح مختلف امیدواری و ناامیدی به زندگی ما نوسان می دهد و همین نوسانات خود، ما را به سمت موقعیت های متفاوتی میبرند که نتیجه ی آن امیدواری و ناامیدی می باشد.
بگونه ای که گویی از همان آغاز، یک پایان را شروع کرده بودیم و به سمت آغازی حرکت میکردیم که خود پایانی دیگر است.
بهتر بگویم، قطرات جوهری هستیم در یک میله حلقوی توخالی. هر نقطه برای میتواند آغاز یا پایان و حتی بخشی از مسیر باشد.
میله حلقوی زندگی ما همواره در حال حرکت در جهت های مختلف می باشد و همین باعث میشود لحظه ای در سرازیری باشیم و لحظه ای در سربالایی.
اوضاع به گونه ای رقم میخورد که گویی هیچ کنترلی روی آن نداشته و نداریم.
درک این موضوع دشوار نیست. کافیست به تصمیمات گذشته خود نگاه کنید.
روی کدام بخش از زندگی خود کنترل داشته اید و یا دارید؟
به نقل از یکی از دوستان، «در یک جامعه آرمانی، هر کسی به اندازه نیازش کار میکند»
افزایش قیمت ها هر روز برای این است که بیشتر و بیشتر کار کنید.
کاری که برای خود شما 1% سود و برای افراد خاص که در سطوحی بسیار بالاتر از شما قرار دارند 99% سود فراهم میکند.
شما باید بیشتر و بیشتر کار کنید تا از پس هزینه های بالای زندگی برآیید در حالی که هر لحظه از لذت ها و تفریحات زندگی شما کاسته میشود.
افزایش 200 درصدی قیمت ها و افزایش 10 درصدی حقوق یعنی در سال جاری شما ناچارید چندین برابر بیشتر کار کنید و در عین حال از تفریحات و حتی مخارج ضروری خود کم کنید. تا زمانی که بتوانید خود را با شرایط جدید وفق بدهید.
بدون شک عده زیادی حتی توانایی وفق دادن خود با این شرایط را نیز ندارند، با این حال قبل از اینکه متوجه بشوید باز هم با افزایش قیمت ها رو به رو هستید.
نکته مورد نظر من این است که نه تنها به شما اجازه نمیدهند به اندازه نیاز خود کار کنید، بلکه هر روز علاوه بر اینکه از شما بیش از پیش کار میکشند، سطح توقعات و انتظارات شما را نیز کاهش می دهند.
و اینگونه ما در یک دور باطل قرار داریم.
مثال های زیبایی از چنین موضوعی را در طبیعت میتوان یافت. برای مثال عانصر رادیواکتیو نیمه عمر مشخص دارند. یعنی فرضا هر 1000 سال نیمی از ماده به طریقی از بین میرود. آیا میتوان گفت پس از چه مدت این ماده کاملا از بین خواهد رفت؟ تا بی نهایت به طول خواهد انجامید. چرا که هر بار نیمی از ماده باقیمانده از بین خواهد رفت یعنی 1/2 + 1/4 + 1/8 + .
و مجموع این مقدار هیچ گاه به عدد 1 نمیرسد یعنی هیچگاه این ماده به پایان مسیر خود نمیرسد.
یک مثال از زندگی روزمره. فرض کنید شما میتوانید در ماه 2 میلیون تومان پس انداز کنید و میخواهید یک خودرو به قیمت 20 میلیون تومان را خریداری کنید. قاعدتا پس از 10 ماه شما باید قادر به خریدن آن باشید. اما زمانی که شما 20 میلیون تومان بدست آوردید، قیمت خودرو به 40 میلیون تومان افزایش یافته است.
حال شما مجددا سعی میکنید بیشتر کار کنید، بیشتر پس انداز کنید، کمتر خرج کنید تا پول لازم را جمع آوری کنید. در عین اینکه زندگی را برای خود و خانواده سخت تر میکنید اما مجددا زمانی که پول لازم را بدست آوردید مشاهده میکنید که قیمت همان خودرو باز هم شدیدا افزایش یافته است.
کاملا واضح است که شما در یک دور باطل قرار گرفته اید.
تصویر ابتدای مطلب کاملا گویای صحبت من می باشد.
پیش از پایان مطلب لازم میدانم علت گیر کردنمان در این زندان را بیان کنم. علت اصلی اینکه ما تسلیم این دور باطل شده ایم این است که در زندان ذهن خود گرفتار شده ایم. از گذشته با به حال مارا و سپس تفکر مارا زندانی کردند. زندانی نامرئی که خروج از آن برای هر کدام از ما دشوار است. اما تا چه زمانی؟ تا زمانی دشوار است که به حقیقت آن پی نبرده باشیم.
اکنون که آگاهی بیشتری پیدا کرده ایم میتوانیم خود را از این زندان رها کنیم و قدمی برداریم به سوی شکستن این کنترل عمومی و از بردن غول نهایی.
دست به دست هم! در کنار هم! به سوی شکستن این زندان و وراثت سرمایه، زمین و ابزار تولید به کل جامعه!
اما امروز به ضرث قاطع میگم بهتون، برای هر چیزی بدتری وجود داره.
توی یه مقاله دیگه گفتم، شرایط طوری شده که فقط میتونی با چیز هایی که باهاشون به دنیا اومدی زندگی کنی و قابلیت رشد تقریبا ازت گرفته شده.
و همینطور هم هست. هر چه به دنبال بالاتر رفتن باشی بیشتر ضربه میخوری. مثل زمانی که هیچ طنابی تو آسمون برای گرفتن وجود نداره اما با این حال تو هر بار سعی میکنی بالاتر بپری و هرچه بالاتر بپری اون لحظه ای که به زمین برخورد میکنی ضربه شدید تری بهت وارد میشه.
4 سال قبل روزی که وارد دانشگاه شدم از همون ابتدا حس خوبی بهش نداشتم و برعکس خیلی ها که دوران دانشجوییشون رو بهترین دوران زندگیشون می دونن برای من اینطور نبود.
سال اول با اختلاف بدترین سال بین 4 سال بود.
از هم اتاقی بودن با موجوداتی که از شعور و فهم اسمشم به گوششون نخورده تا سرپرست هایی که انگار انسانیت رو به جای وجودشون، در ماتحتشون فرو کرده بودند.
از اتاق 16 نفره مشکلاتش تا سلفی که غذاهاش رو سگ هم نمیخورد.
از شبه ساتیدی که اندازه خر حسنی سواد نداشتن تا واحد هایی که ارتباطشون با رشته ما از کاربرد انتگرال در زندگی پایین تر بود.
از شهر دور افتاده ای که هیچ جای تفریحی که هیچ، هیج جایی برای رفتن نداشت تا دانشگاهی که از مدرسه شبانه روزی هم افتضاح تر بود.
فشار آب و نظافت سرویس های بهداشتی و . .
خلاصه اینکه اگه بخوام از مشکلاتش بگم ساعت ها وقت میبره.
از ابتدای ورود به دانشگاه یاد گرفتم باید همیشه بدترین حالت رو در نظر بگیرم.
یکم طول کشید تا بهش عادت کردم اما در انتهای چهار سال دانشگاه که میشه چند هفته قبل، کاملا دیگه بهش مسلط شده بودم.
ماجرا این بود که هر روز، هر هفته، هر ماه، هر ترم یه اتفاق بدی می افتاد و ما میگفتیم مگه بد تر از این امکان داره؟ اما در کمال ناباوری ترم بعد بد تر از اون اتفاق می افتاد و این روند ادامه داشت.
اما امروز به ضرث قاطع میگم بهتون، برای هر چیزی بدتری وجود داره.
توی یه مقاله دیگه گفتم، شرایط طوری شده که فقط میتونی با چیز هایی که باهاشون به دنیا اومدی زندگی کنی و قابلیت رشد تقریبا ازت گرفته شده.
و همینطور هم هست. هر چه به دنبال بالاتر رفتن باشی بیشتر ضربه میخوری. مثل زمانی که هیچ طنابی تو آسمون برای گرفتن وجود نداره اما با این حال تو هر بار سعی میکنی بالاتر بپری و هرچه بالاتر بپری اون لحظه ای که به زمین برخورد میکنی ضربه شدید تری بهت وارد میشه.
لحظه ای که به این نتیجه برسی که بهترین عملی که میتونی تو این شرایط غیرقابل تحمل انجام بدی اینه که هیچ کاری نکنی و در آرامش کامل سعی کنی سر جات بایستی و خیلی اروم قدم برداری، لحظه ایه که میتونی خودت و دیگران رو برای هدف والاتر آماده کنی.
البته این نکته رو بگم که چشم های اکثر ما بسته اس. پس بهتره قدم برنداری چون ممکنه پات به جایی گیر کنه و زمین بخوری.
چشم های مارو بستن. باز کردنش دست خودمونه اما خیلی از ما ها توانایی انجامش رو نداریم. حتی کسایی که چشموشون باز شده و سعی میکنن به ما کمک کنن و چشم مارو هم باز کنن بهشون این اجازه رو نمیدیم و مقاومت میکنیم.
به همین خاطر سر جاتون بایستید. با چیز هایی که دارید زندگی کنید و نهایتا بمیرید. یا اینکه هر بار سعی کنید بالاتر بپرید و اینقدر ضربه بخورید تا از بین برید.
در هر صورت انتهای هر دو مرگه. یکی با ارامش روحی بیشتر یکی با روح و جسم آسیب دیده تر.
من خودم به شخصه زندگ آسونی نداشتم. در عین حال افراد بسیاری رو هم دیدم و میبینم که زندگی به مراتب دشوارتری نسبت من داشتن و دارن.
متاسفانه هیچ کسی به فکرشون نیس. خودشون هم کار زیادی از دستشون برنمیاد.
اما وقتی راهی نداشته باشی یا باید بایستی یا راهی بسازی. عده کمی هستند که راهی میسازند.
اما برای ساخت یه شاهراه که بشه همه رو هدایت کرد به سمت یه شرایط بهتر و یه زندگی با مشکلات خیلی کمتر باید همه دست به دست هم بدن.
در اولین قدم باید همه چشماشونو باز کنن.
در دومین قدم همه یک هدف و یک چشم انداز داشته باشن و اون اشتراکی شدن سرمایه، زمین و ابزار تولید باشه. چون فقط از این راه خواهد بود که نه اجاره نشین خواهیم داشت نه بی خانمان نه بیکار نه بی سواد نه بی فرهنگ و مهم تر همه شکاف طبقاتی به فاک عظمی خواهد رفت و دیگه اسمش رو فقط در شبکه های خارجی خواهیم شنید.
در سومین قدم پس از همسو شدن اکثریت جامعه باید حرکت دست جمعی به سمت این اهداف انجام بگیره. حرکتی که قطعا با مخالفت های بسیاری رو به رو خواهد شد اما باید در مسیرمون ثابت قدم باشیم و سختی هاش رو به جون بخریم برای یک زندگی بهتر.
برای اینکه دیگه بچه 10 ساله به جای مدرسه تو خیابون مشغول کار نباشه و شب هم بهش بشه. یه تفریح کوچیک نداشته باشه و هیچ چیزی از زندگی نفهمه. آخر هم بشه یکی مثل همون افرادی که این کار رو باهاش میکردن.
توی مسیرمون از پا نیافتیم و به هم کمک کنیم و همه با هم همراه باشیم برای اینکه دختر جوونی مجبور نباشه برای دراوردن خرج خانواده ش دست به هر کاری بزنه و آخر بشه چیزی که شما بهش میگید ج.ن.د.ه .
همه باهم دست در دست هم هر لحظه قوی تر از قبل پیش به سوی هدف حرکت کنیم برای اینکه پدری سرش جلوی خونواده ش پایین باشه و لنگ اجاره خونه و وسایل ضروری برای مدرسه بچه ش و حتی نون شبش بمونه. مگه یه آدم چقد دل داره.
لحظه ای هدفمون از جلوی چشممون خارج نشه برای اینکه جوونی بعد از کلی تلاش و تحصیل حالا به خاطر نداشتن پارتی نمی تونه یه شغل ساده حتی گیر بیاره. جایی هم اگه هست فقط خرحمالیه و باهاش از سگ هم بدتر رفتار میکنن آخر هم پولشو دیر به دیر میدن و اماده ان تا یه بهونه بی خود گیر بیارن بندازنش بیرون پولشم و ندن و برن سراغ نفر بعدی که این کارو باهاش بکنن.
اگه بخوام این چیزارو بگم هزاران هزار مورد دیگه هست که میتونم بگم. از زندگی خودم، از زندگی کسایی که میشناسم و از زندگی کسایی که دیدم.
پس از همین لحظه همه با هم به هر روش ممکن چشم های خودمون، اطرافیانمون و همه کسایی که باهاشون در ارتباطیم رو باز کنیم.
دست در دست هم، به سمت هدف نهایی خودمون نگاه کنیم و شروع به یه حرکت عظیم و متوقف نشدنی کنیم.
حرکتی که امروز نه اما در طی زمانی نه چندان طولانی نتیجه و باروری بسیار زیادی رو برای کل جامعه داشته باشه.
و در نهایت به تمام اهدافمون و در صدرشون یعنی اشتراکی شدن سرمایه، زمین و ابزار تولید برسیم.
امروز هم یه روز مزخرف دیگه مثل بقیه روزا
همیشه اینطوریه که هر روز باید یه موضوع ادم رو اذیت کنه
استرس و نگرانی رو به صورت رگباری به مغزت شلیک میشه
حتی یه روزایی مثل امروز بدون وجود هیچ موضوع خاصی وجودت پر از استرس میشه
نمیدونم واقعا داستان زندگی ما ادم معمولیا چرا اینجوریه
خودمون رو سرگرم یه روتین مزخرف کردیم و هر روز تکرارش میکنیم
تا کجا؟
به قول شاعر گردن یه عده کلفت شد از پول نفت
اما ما باید صبح تا شب سگ دو بزنیم واسه چندرغاز که آخر ماه کف دست مون بزارن
هر کدوممون تو یه شغل که این یکی از اون یکی بدتر
یکی پولش بیشتر یکی کمتر
ولی اول و آخر هیچکوم تو زندگیمون اونی نشدیم که همیشه ارزوشو داشتیم
قانون جذب نساییدم
مزخرافتی که توش گوش ما فرو میکنن تا اولا ازش پول در بیارن و خون ما رو تا آخرین قطره تو گیلاس سر بکشن
دوما با امید واهی دادن به ما باعث بشن ما هر روز بیشتر و بیشتر کار کنیم و تلاش کنیم
در حالی که این کار و تلاش هر چقدم که باشه در مجموع شاید 1% سودش واسه خود ما باشه شایدم کمتر
99% دیگه سودش میره تو جیب کی؟
توی جیب اشخاصی که به جز خودشون هیچ کسی براشون مهم نیس
حاضرن 80 میلیون نفر رو قربانی کنن تا به هدفشون برسن
همه چی شده پول
ما باید اینجا بمونیم و ببینیم و حسرت بخوریم
غصه بخوریم و فقط زنده موندن رو ادامه بدیم به امید مرگ
حتی یه مرگ دردناک ولی بدونی که سریع تموم میشه
معمولا حرفامو به کسی نمیزنم
اینجا هم خیلی چیزا رو نمیگم
اما وقتی هم بگی به کسی، مثلا افرادی که رابطه نزدیکی باهاشون داشته باشی معمولا درکت نمیکنن
اول و آخر خودتی و خودت
باید توی تنهاییت و ناامیدیت بمیری
و کاش بمیری.
موضوع اینه که نمیتونی بمیری
دقیقا برعکس . باید هر روز بیدار بشی - براشون کار کنی - بدون اینکه چاره ای داشته باشی - مجبوری هر روز موفقیتا شادیا و عشق و حالشون رو ببینی و حسرت و غصه بخوری
اعصابت خورد بشه و هیچ کاری هم نتونی بکنی
فقط منتظر باشی که بمیری .
بدون شک زندگی هر روز ما پر از اتفاقات مثبت و منفی می باشد.
اتفاقاتی که لحظه ای لبخندی روی لب ما می آورند و گاهی ترکی در قلب ما ایجاد میکنند. چروکی بر پیشانی ما برجا میگذارند و یا اشکی از چشم ما جاری میکنند.
همه ما اینگونه نیستیم.
اما در بین ما افرادی هستند که متفاوت به دنیا می آیند. متفاوت بزرگ میشوند و متفاوت می میرند.
این تفاوت سرچشمه در تفکر این اشخاص دارد. تفکری که ترسی ندارد. از متفاوت اندیشیدن، از متفاوت پاسخ دادن، از متفاوت حرکت کردن، از هیچکدام بیمی ندارد.
اما جوامع مختلف با وجود داشتن تفاوت های بسیار همه و همه دارای یک سری نقاط مشترک می باشند.
یکی از این نقاط مشترک میل به هم سو کردن تمام افراد جامعه برای رسیدن به اهدافی خاص می باشد. اینکه این اهداف چه هستند و توسط چه کسانی تعیین میشوند بحثی دیگر می باشد.
نکته مهم و قابل توجه ددر این بخش این است که این افراد که تعیین کننده اهداف خود و جامعه هستند با هرگونه مخالفت و متفاوت حرکت کردن مخالف هستند و تمامی اینگونه حرکات و افراد را مستقیم و غیرمستقیم سرکوب میکنند.
از شما میخواهند 80 درصد زندگی خود را مشغول کار کردن برای رساندن جامعه (افراد خاص) به اهداف تعیین شده باشید و 20 درصد زندگی را به خودتان واگذار میکنند(ظاهرا).
با این حال شما را در شرایطی قرار میدهند که حتی در همان 20 درصد نیز نمتوانید آزادانه در اختیار خود باشید و بدون شک به صورت روحی و جسمی شما را مشغول مشکلات مختلف میکنند.
همه این ها برای این است که شما اجازه تفکر نداشته باشید.
جوامع مختلف با شعار های متفاوت و جذابی به شما القا میکنند که شما توانایی انتخاب در زندگی خود دارید ولی در حقیقت تنها توانایی انتخابی که شما دارید این است که با اتوبوس به محل کار خود بروید و یا با مترو.
شاید همان انتخاب را هم نداشته باشید.
ادامه دارد.
گاهی انسان به اظراف خود می نگردو در میابد که چقدر نمی داند.
همین چقدر ندانستن میشود سوهان روح.
هر قدمی که میخوای برداری هزاران نفر را میبینی که این راه را بهتر از تو و پیش تر از تو رفته اند.
ندانستن، نتوانستن، نشدن، نرسیدن، همه عذاب اند.
عذابی بی پایان در دنیایی که قرار بود مایه ی خوشبختی و آرامش و آسایش ما بشود.
اما کو. اما کجا.
در عصر حاضر و غایت و آینده و گذشته هم ندارد. همه مان به فاک رفته ایم و می رویم.
آنکه با هر چه داشت، ساخت و بتخمم طور زندگی را گذراند، رفت با سختی اما آرامشی درونی داشت.
آنکه نخواست آنچه داشت و بدنبال بهتر شدن و تغییر کردن و تغییر دادن بود، هی به در بسته خورد. البته آدم های معمولی را می گویم.
وگرنه آن خوش شانسی که با هوش بالا، با چهره ای زیبا، با بدنی فوق العاده، با صدایی حیرت انگیز و یا حتی در خانواده ای ریچ متولد شد این دغدغه ی مارا ندارد، میخواد تغییری ایجاد بکند، میکند، چون میتواند. میرود، میکند، میخورد، میشود، میدهد، میگذراند با خوشی و با لذت روحی چون دارد و میتواند، یا پول یا استعداد یا هوش یا شرایط و . .
ما از همه، هیچ نصیبمان شد.
از عشق، دوری
از پول، فقر
از زیبایی، زشتی
و از زندگی، مرگ تدریچی این رویا نصیبمان شد.
گاهی در آینه زل میزنم و میگویم. ک.ی.ر توی این زندگی که ما داریم.
حقیقت زندگی همین است.
همانند همان بهشت و جهنم خیالی که در ذهن ما فرو کرده اند.
هر کس در یک طبقه قرار دارد.
طبقات بسیار زیاد و متنوع هستند و هر کسی در همان طبقه ای که هست باید سعی کند به بهترینِ خودش دست پیدا کند که البته میتوان فراموشش کرد اما برای بسیاری از طبقات با رنج و سختی همراه خواهد بود.
شاید نتوان در بین تمام گل های رز دنیا بهترین بود، ولی میتوان یک علف هرز نسبتا زیبا در همین مزرعه کوچک در ناکجا آباد بود.
این حال من، به گریستن محتاج است، نه، به تفکر!
ما که سال هاست میگوییم کسی آن بالا ما را نگاه نمیکند ولی شما با همین فکر خودتان را آرام میکنید که کسی مراقبتان هست خب ک.و.ن لقتان. باشید با همین فکر تا مرگتان فرا رسد.
ما نیز.
من میروم که علف هرز زیبایی باشم در این مزرعه ی آلوده به بودن!
خب موضوع اینه که من بی مقدمه شروع میکنم بعضی وقتا (شایدم خیلی وقتا) و یه راست میرم سراغ اصل حرفم (اصلا همین خودش شاید مقدمه س! چمیدونم!) و چیزایی که توی ذهنم هست رو خالی میکنم اینجا. حالا هیچوقتم واقعا به اون خوبی که توی ذهنم شکل گرفته، نمیتونم اینجا پیاده کنم ولی به هر شکل سعیمو میکنم.
میخواستم در مورد این موضوع صحبت کنم که اکثر ما آدما توی رنج و سختی هستیم. حالا درجات و نوع رنج و سختی که توش هستیم متفاوته و به شرایطمون، به خانوادمون، به شخصیتمون و به هزارتا چیز دیگه بستگی داره. ولی سه جور میشه برخورد کرد با این دشواری ها! (البته باید این نکته رو هم در نظر گرفت که این صحبتایی که مطرح میشه صرفا تئوری های ساخته شده توسط ذهن منه و ممکنه اصلا درست نباشن)
روش اول:
توی این حالت آدم توی یه افسردگی شدیدی گیر می افته و نمیتونه ازش خلاص بشه. همیشه غر میزنه اما هیچ تلاشی نمیکنه، هیچ کاری نمیکنه، فقط و فقط تنبلی میکنه. علتشم این که دور و بر ما پر از آدماییه که بدون هیچ تلاشی آرزوهای مارو زندگی کردن و میکنن. این آدمارو میبینیم و افسره میشیم.
روش دوم:
این حالت رو بهش یه عده میگن قناعت ولی من میگم حماقت. اینکه تو به این مقدار کمی که داری راضی باشی و بگی خب قسمتم همین بوده یا شانسم همین بوده و دیگه بهتر شدن ممکن نیست و خدا خواسته یا کائنات و طبیعت همینو خواسته برام و . . این حماقته محضه.
روش سوم:
توی این حالت اینقد تلاش میکنی تا به نتیجه برسی. مسئله ای که هست اینه که ممکنه چندین بار شکست بخوری و این شکست ممکنه تو رو به سمت روش اول ببره. پس تفاوت کسی که موفق میشه و کسی که نمیشه در اینه که اونی که موفق میشه هرچقدم شکست خورد، از شکستاش درس میگیره و تلاشش و کارشو بهتر میکنه و هر دفه از دفه قبلی بهتر عمل میکنه تا نتیجه بگیره. صبوری هم از عناصر اصلی توی موفقیت در این روش هست. اونی هم که تا دو سه بار یا حتی یه بار شکست خورد، افسرده میشه و دنبال مقصر میگرده از شانس و خدا و طبیعت بگیر تا آدما و . موفق نمیشه.
نکته ای که هست اینه که واقعا این روش ها از هم جدا نیستن بلکه کاملا در هم تنیده و به هم پیوسته ن. ممکنه شما توی سه ماه فقط توی یکی از این سه حالت باشید یا اینکه توی یه هفته 3 هر سه حالت رو تجربه کنید و بینشون سوئیچ کنید.
به نظر شما این تئوری چقد درسته؟
هوا تاریک میشود و پشت پنجره ی خیال مینشینم
نگاهم به انتهای خیابان دوخته میشود.
خالی!
پوچ!
همانند وجودم!
سکوت عمیقی بر همه جا حاکم است.
اما صدای کلاغ های پارک رو به رو.
چقدر همه چیز بی معنا.
چقدر همه چیز غمانگیز.
سردرد امانم را برید.
در عمق این تاریکی گم شدم.
صدایی در من گفت: «.»
از ده سالگی شاید هم قبل تر، خیلی رویا پردازی میکردم. البته فکر میکنم خیلی از بچه های هم سن و سال من در آن دوران مثل من به رویاپردازی میپرداختند.
آن زمان ها این رویاپردازی ها بیشتر بر اساس کارتون ها و فیلم هایی که می دیدم بود. فیلم هایی مثل مگامن،جادوی درون، آکویلا، ساعت برناردو . .
هر چه بزرگتر شدم نه تنها این رویاپردازی ها کمتر نشد، بلکه بیشتر هم شد.
غرق شدن در این رویاها یک عادت شده بود. اما در طول زمان خود ماهیت رویاها تغییر کردند که البته این تغییر قطعا خود متاثر از باز هم فیلم هایی که می دیدم و البته علایقی که خودم داشتم بود.
هر چه زندگی بیشتر فشار وارد میکرد، قدرت و عمق رویاها نیز بیشتر میشد.
نشستن یه گوشه و فکر کردن به چیزایی که هیچ وقت اتفاق نخواهند افتاد.
البته در حالت کلی رویاها هم با بزرگتر شدن من بزرگ شدند و ماهیتشون تغییر کرد.
ولی امروز که حدود 12 سال از اون زمان میگذره، به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هنوزم همون آدمم. همون رویا پرداز لعنتی.
بعضی روزا هم هست که خیلی به مرگ فکر میکنم
روزایی که خسته میشم از همه ی چیزایی که ندارم
خسته میشم از پرولتاریا بودن
این روزا خیلی زندگی برام بی ارزشه
نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم، این زندگی مزخرف رو
یه زندگی احمقانه و اعصاب خورد کن
مشکل اصلی اینجاست که هر کاری کردم به در بسته خوردم!
هنوزم همینطوره! هر کاری میکنم هزار تا مشکل اساسی پیش میاد!
در این حد که در یه مورد خاص اصلا جنگ شد هنوزم فک کنم جنگه دقیق نمیدونم دیگه دنبال نکردم اخبارشو!
حالا بگذریم!
مرگ سخته چون قراره واسه همیشه خاموش بشی! تموم بشی!
هر چی بود و نبود! دیگه هیچ!
سخته که آدم بخواد به نبودن فک کنه!
اونم وقتی که مطمئنی بعد از این هیچی نیس و دقیقا تموم میشی.
پوچ!
کاش یه دنیایی بعد ازین دنیا وجود داشت
حتی جهنم
به شخصه جهنم رو ترجیح میدم به این زندگی .
درباره این سایت